لطفاً خودتان را معرفی کنید.
من نادر قدیانی متولد سال 1333 هستم.
حاجآقای قدیانی، بفرمایید چطور شد وارد عرصۀ نشر شدید؟
ریشۀ فعالیت ما از زلزله بوئینزهرا آغاز شد، که من 8 سالم بود. پدرم در تهران خانه داشت، ولی پدربزرگمان اجازه نمیداد به تهران بیاییم. آخر خیابان امام خمینی امروز و سپه غربی آن روزها، منطقهای بود که نود درصد آن گندمزار بود و خانههای اطراف آن، گندم میکاشتند. ما در آنجا زندگی میکردیم و مغازهای هم داشتیم، که در ملک خودمان بود.
اول دبستان را در روستای خودمان خواندم و قبول شدم. پس از ماجرای زلزله بوئینزهرا، خانواده ما به تهران کوچ کرد. پدربزرگ من، (به قول قدیمیها) یک اتوبوس دماغدار داشت که با آن اتوبوس، همه ما به تهران آمدیم. به جای اینکه من را در دوم دبستان ثبت نام کنند، من را در اول دبستان ثبت نام کردند. در نظر بگیرید، یک بچه ترکزبان که باید دوم را میخواند، مجبور شد اول دبستان را دوباره بخواند. در واقع به قول معروف، آن سال را در کوزه شدیم. همین مسئله باعث شد 2 سال از همکلاسیهایم بزرگتر باشم و در مدرسه از سوی مدیر، ناظم و … مورد توجه قرار بگیرم. آنان هر کاری داشتند، به من مراجعه میکردند؛ مثلاً مسئول مجلات پیک دانشآموزی آن دوران، من بودم. همین مسئله، من را به سوی خواندن آن داستانها سوق داد.
در تابستان، معمولاً فرزندان خانوادهها مشغول میشدند. پدربزرگ من یک روز به پدرم گفت: «کلید مغازه را به من بده». سپس من را صدا کرد و گفت: «آیا میخواهی بروم یک وانت هندوانه بخرم، بیاورم؟». گفتم: «نه! من همین مجلات و کتابهایی که دارم را در مغازه می گذارم و مشغول میشوم». این جرقهای بود که در تابستان سال 1346 ، در سن 12-13 سالگی به ذهن من زد و این شروع فعالیت من در حوزه کتاب بود، که تا به امروز هم ادامه دارد.
اولین کتابتان را کی چاپ کردید؟
من اولین کتابم را در سال 1355 چاپ کردم. در سال 1352، در نیروی هوایی، مشغول خدمت سربازی شدم. در سال 1354، خدمتم به پایان رسید. در دوران خدمت، تیمسار دادگر به من اجازه میداد که هر روز غروب، بیایم و به مغازه بپردازم. در دوران خدمت، یک نویسنده به نام آقای مهدی مشایخی با من در خدمت همدورهای بود که بعد از انقلاب، اصلاً او را ندیدم. یک کتابی به نام «پاسداران اسلام»، به قلم ایشان بود، که انتشارات شفق قم چاپ میکرد. یک کتاب هم به من داد و در سال 1355 آن را چاپ کردیم. کتاب در مورد مسائل اجتماعی- تربیتی بود. آن کتاب را در آن سال با تیراژ 10-5 هزار جلد چاپ کردیم و کتاب موفقی بود.
بعد از گذشت این سالها، با ورود به سالهای 55 و 56، اوج کتابهای شهید مطهری، دکتر شریعتی و … بود، که البته ممنوع بود و پراکنده چاپ میشد. آن دوران باعث رونق اقتصادی نشر شد. یادم هست که دفتر نشر، کتاب چند جلدی شهید مطهری را چاپ میکرد. در واقع رژیم شاه در آن دوران، مجوز چاپ کتابهایی را که خیلی با آنها مشکل نداشت، صادر میکرد.
در آن دوران، من برخی از کتابها مانند «جوانان چرا؟»، اثر مرحوم مصطفی زمانی، یا کتاب «پرسش و پاسخهای دینی» آیتالله مکارم شیرازی را میبردم به منطقه خودمان در غرب تهران و فروش بسیار خوبی داشت و همین کتابها، اقتصاد نشر ما را بهبود بخشید.
پس از اینکه مدتی کتابفروشی را ادامه دادم، دیگر کار نشر برایم کمرنگ شد. زیرا علاقه بیشتری به کتابفروشی داشتم و پیدا کردن نویسنده هم به این سادگیها نبود. به هر حال این دوران گذشت و پس از پیروزی انقلاب، کتابفروشیها رونق گرفت. اولین کتاب را در سال 61 ، به نام «شاهد در جبهه جنگ» چاپ کردم، که خاطرات دفاع مقدس آقای صالح افشار بود.
اصلاً چطور شد به فکر تأسیس انتشارات آن هم نشر کتابهای کودک و نوجوان شدید؟
من با شخصی به نام قدرتالله صلحمیرزایی آشنا شدم و به حوزه کودک علاقه پیدا کردم و «بچههای کلاس سوم ب»، «همکلاسی»، «بازی و ریاضی»، «تصمیم آخر»، و این نوع کتابها را چاپ کردم. آموزش و پرورش هم استقبال خوبی کرد.
دهه 60 اوج کتاب کودک و نوجوان ما بود.مرحوم آقای علیان در انتشارات پیام آزادی، در آن دوره کتابهای ما را خوب میخریدند و میفروختند. یک روز آقای رهگذر، نقدی به کتابهای ما داشت و یک روز در حوزه هنری خدمت ایشان رسیدم و راهنمایی خوبی کردند که در روند رو به رشد من تاثیرگذار بود.
سپس در رفت و آمدها پی بردم که اینها خیلی به ساختار داستانها اعتقاد ندارند و معتقدند که ادبیات آن، در حد متوسطه به پایین است و برای بچهها ضرر دارد. بعد از آن ماجرا، به فکر فرو رفتم که کار نشر را کنار بگذارم و به همان کتابفروشی بپردازم. به این فکر افتادم که خانه خود در صادقیه را بفروشم و بروم در شمال شهر، یک کتابفروشی بزنم. با خودم گفتم چرا نشر را ادامه بدهم؟ بعد از مدتی در رفت و آمدها، با شوهر خواهرم، جناب آقای حجتالاسلام آقای غنوی مشورتهایی کردیم و همچنین با مرحوم آقای صفایی(عین – صاد)، ارتباطاتی داشتیم و به این نتیجه رسیدیم که راه مشورت که بسته نیست. آنگاه به این نتیجه رسیدم که مشاور داشته باشم. سپس به واسطه آقای رهگذر، با آقای بایرامی و آقای داوود غفارزادگان، آشنا شدم و با آنان در تولید چند عدد از کتابهایمان، در قالب مشاور همکاری کردم.
برادرم در سال 61 شهید شده بود. برادرم طلافروشی داشت که معمولاً بسته بود و به جبهه میرفت یا در بسیج فعالیت میکرد. بعد از گذشت یکی-دو سال، تقریباً سال 63، با آقای هاشمینژاد، در نشر افق، بیشتر آشنا شدم. چون آقای هاشمینژاد با برادر من رفیق بود، به من بیشتر نزدیک شد. بعد از شهادت برادرم، رفاقت من و آقای هاشمینژاد، بیشتر شد و سپس آقای هاشمینژاد، یک کتابفروشی در مسجد امام جعفر صادق زد که من هم در تأسیس آن کتابفروشی به ایشان کمک کردم. در سالهای 63-69 در مسافرتها، کار و … با هم بودیم. یک روز ایشان به من گفت: «من هم دوست دارم ناشر بشوم».
آقای دکتر حجوانی آن روزها از بچه محلهای مسجد ما بودند و در کارهای کودک و نوجوان، تخصص داشتند. ایشان بنیانگذار واحد کودک وزارت ارشاد و مدیر انتشارات شکوفه امیر کبیر بود. از ایشان خواستیم بیایند به ما کمک کنند و ایشان آمدند و عملاً من، آقای هاشمینژاد و آقای هجبانی یک مثلثی شده بودیم که تقریباً در 24 ساعت، 70 درصد وقتمان را با هم بودیم. همین مسئله، جرغهای بود که باعث شد ما در مسائل مربوط به تولید کتاب، مانند ویراستاری، گرافیک، تصویرگری و … به مشاوره و مشورت بیاندیشیم.
در سالهای بعد، ما به 200 عنوان کتاب رسیده بودیم و معمول آن دوران، تیراژ کمتر از 10 هزار جلد نبود. بعد یک روز دیدم که اقتصاد کتاب کودک، دیگر جواب نمیدهد؛ مثلاً تصویگر پول عجیبی میخواست، گرافیست، نمونهخوان و ویراستار هم هزینه داشت. کتابهای کودک، نهایتاً 16-24 صفحه میشد و قیمت آن هم بسیار ارزان بود، در حد 50 یا 60 ریال با تیراژهای پایین؛ که این مسئله باعث میشد که تولید کتاب کودک، درامدزایی نداشت باشد. اما در سالیان پیش از آن، خداوند به من کمکی کرده بود و در سال 59-60، یک دختر خانمی آمده بود به مغازه من و از من تقاضای دفتر خاطرات کرده بود. من گفتم: «نداریم:. سپس با خودم گفتم چرا به او گفتم نداریم. قبل از انقلاب، یک دفتر خاطرات معمولی بود که انتشارات آسیا چاپ میکرد. با خود گفتم چرا کسی تولید نکرده است؟
در آن دوران، من معمولاً نویسندهها و تصویرگرها را میشناختم. آقای صندوقی را می شناختم، که رفتم منزل ایشان و گفتم: «میخواهم برایم یک نقاشی زیبا بکشی». گفت: «میخواهی چه کار کنی؟». گفتم: «میخواهم دفتر نامه بزنم». بعد ایشان یک نقاشی برای من کشید و قیمت آن هم ده برابر آن زمان بود. ولی بسیار زیبا بود. بعد گفت: «میخواهی چه کار کنی؟ صادقانه بگو». من هم گفتم: «میخواهم دفتر خاطرات چاپ کنم». بعد ایشان گفت: «خیلی خوب است، ولی باید خط آن زیبا باشد. برو لالهزار، کوچه فلان، پیش آقای جلیل رسولی بگو خطش را او بنویسد». من هم رفتم پیش ایشان و ایشان هم با خط زیبا برای من نوشت. تیراژ آن دفتر خاطرات، در عرض 5-6 سال، از یک میلیون گذشت و این باعث میشد، پولهایی که با فروش این دفتر خاطرات به دست میآوردم، به نشر تزریق کنم. هیچگاه بعد از فروش زیاد و کسب درامد خوب، به سمت و سوی ماشین آن چنانی یا زندگی مدرن نرفتم و عجیب و غریب خرج نکردم.
شما یکی از ناشران موفق در استفاده از تجارت بین الملل هستید، چطور شد به این فکر افتادید که در این عرصه هم کار کنید؟
در سال 78-79، دیدم دیگر اقتصاد کودک جواب نمیدهد، در صورتی که کل ناشران کودک ما، بیش از 10-15 نفر نبودند. کارمندان من به 7-8 نفر رسیده بودند. با خود گفتم چه کنم که اقتصاد مؤسسهمان بچرخد. خارج از انتشارات هم 10-15 نفر، از تصویرگر، ویراستار و … پول میخواستند. در این ایام، یک آپارتمان 200 متری در امیرآباد داشتم که به قیمت 10 میلیون تومان فروختم و وارد نشر کردم و بیخانه شدم. بعد از چند سال دیدم باز هم فایده ندارد. وزارت ارشاد در آن سالها، کتابهای ترجمه را ممنوع میکرد و به راحتی نمیشد آنها را چاپ کنیم. با برادر کوچکترم که 7-8 سال از من کوچکتر است و فوقلیسانس مکانیک دارد، مشورت کردم و به این نتیجه رسیدیم که کارهای زیادی در ایران نشده که در دنیا شده است و باید یک پژوهش انجام دهیم که در دنیا چه کردهاند و با یک سفر بولونیا، چیزی دستگیر آدم نمیشد.
از سال 78 تاکنون، به همراه آقای فهرستی-یکی از دوستان 35ساله من است، 50 سفر خارجی به جز آمریکا، رفتیم و فقط کتابفروشیها را بازدید کردیم. مثلاً یک کتابفروشی بسیار بزرگ 10-15 هزار متری چند طبقه در خیابانهای لندن بود، که ما هر روز ساعت 9 صبح تا ساعت 12 شب میرفتیم و آنجا بودیم. حاصل این سفرها، تعدادی کتاب شد، که البته امروز دیگر جایگاه ندارد؛ ولی در زمان خود، فرهنگسازیای که در کشور اتفاق افتاد، بسیار خوب بود
من در دوران خدمت در نیروهای هوایی، کدگذاری را یاد گرفتم و از اوایلی که 10-15 کتاب داشتم، کدگذاری را شروع کردم. مثلاً کد زدیم 118/64 که این کد یعنی سال اول چاپ این کتاب، سال 64 بوده است و 118 یعنی، صدوهجدهمین کتاب ما بوده است. امروز کد ما مثلاً 2996/95 است که این یعنی این کتاب 2996 است و اولین چاپ آن در سال 95 بوده است. از همان دوران، ما در کتابهایمان نوشتیم: «زیر نظر شورای بررسی». من امروز به جرئت میتوانم بگویم، صد ناشر وجود دارد که زیر شناسنامهشان مینویسند: «زیر نظر شورای بررسی» و جمله دیگری هم انتخاب نکردند که خوشحال هستم این فرهنگسازی را در حوزه نشر انجام دادم
بعدها با خودم گفتم، انتشارات قدیانی، نام سختی برای تلفظ بچه ها است. قبل از انقلاب هم رسم بود که مثلاً میگفتند انتشارات فلان که اغلب نام خودشان را میگذاشتند. انتشارات امیر کبیر، یک سری کتابهای شکوفه داشت، که اسمش را گذاشته بود وابسته به انتشارات امیرکبیر. بعد ما دیدیم وابسته چیز بدی است؛ برای همین گفتیم: «واحد کودک و نوجوان انتشارات قدیانی». اولین چاپ این کتابها در سال 61 بود. از سال 61 تا الان، 35 سال میگذرد و میتوانم به جرئت بگویم، 50 تا ناشر در کشور وجود دارد که نوشتهاند: «واحد کودک و نوجوان» و هیچ کدام، جمله دیگری را انتخاب نکردند و این تأثیرگذاری فرهنگی به همه ناشران و نویسندهها سرایت کرد.
حاصل سفرهایی که رفتیم، 250-300 عنوان کتابی شد که تا سال 70 به چاپ رسید. در آن دوران، کسی جرئت نداشت درباره دستشویی رفتن بچه چیزی بنویسد. کسی این ادبیات را نمیتواست عنوان کند. اینها حاصل سفرهایی بود که از چین، ژاپن، آلمان، ایتالیا، فرانسه و انگلیس جمع کردم و با فرهنگ ایران مطابقت دادم و بازسازی کردم. مثلاً اگر یک سگی بود که در اتاق بچه خوابیده بود، یا آن سگ را حذف میکردیم، یا شکل سگ را در محوطه باز ترسیم میکردیم. ما خوشحالیم که در دهه گذشته، نویسندگان بسیاری در این مسائل قلم زدند.
شما از جمله ناشران موفق و پرکار دهههای اخیر کشورمان بوده و هستید، لطفاً کمی از موفقیتها و عوامل موفقیتهایتان بفرمایید.
سال 71، من با 50-60 عدد کتاب، به عنوان ناشر برگزیده سال انتخاب شدم. مرحوم حدیثی من را به ارشاد دعوت کرد و در بولونیا، یه غرفه مجانی به ما داد و هزار دلار هم به ما دادند که خرج مخارجمان کنیم. بعد از آن باعث شد ما به صورت حرفهای به سمت تولید کتاب کودک برویم و باعث شد سال به سال با گرافیستهای محترمی مثل آقای غریبپور و محمدعلی کشاورز یا تصویرگرهای آن دوران مثل آقای محمدعلی بنیاسدی و خیلیهای دیگر آشنا شویم.
من سال دوم و سومی که به عنوان ناشر نمونه انتخاب شدم، به ارشاد نامه زدم و گفتم کسانی را که دو یا سه بار انتخاب شدهاند، دیگر انتخاب نکنید و ناشران جوان را انتخاب کنید. من دیگر علاقهای به گرفتن لوح و اینها ندارم و من علاقه دارم که نسل جوان شروع به کار و پیشرفت کنند ولی تاکنون انجام نشده و همان آیین نامه قدیمی است.
آیا از راهی که تا امروز طی کردهاید، راضی هستید؟
من اگر الان هم میخواستم کارم را آغاز کنم، باز هم به حوزه کتاب ورود پیدا میکردم. من مخالف درس خواندن نیستم، ولی بچهای که درس میخواند و در حد دکترا هم بالا میرود، باید انتخاب کند. برای مثال، برادرزاده من، داشنجوی فوق لیسانس دانشگاه امیر کبیر است و دارد وارد دکترا میشود. خیلی جاها میآیند دنبالش. وقتی با من مشورت میکند، میگویم یا باید برای مردم کار کنی، یا باید برای خودت کار کنی؛ ولی اگر میخواهی برای خودت کار کنی، بیا برو از انبار شروع کن.
من معتقدم اگر یک بچهای درس نمیخواند، اگر برود یک تعویض روغن مدرن راه بیاندازد بهتر است. من با کار کردن و تلاش موافقم، نه اینکه با یک مدرک، برویم پشت میز بنشینیم و چند امضا کنیم. من همچنان به کتابفروشی اعتقاد دارم. متاسفانه در کشور ما، قشر تحصیلات کرده ما به دنبال گرفتن پروانه نشر رفتهاند، در حالی که آمار کتابفروشیها را 2-3 هزار تا اعلام میکنند، ولی من میگویم 500 کتابفروشی خوب هم وجود ندارد. من معتقدم اگر کتابفروشی خوبی تأسیس شود، از نظر اقتصادی هم بهتر است.
نحوه تعامل شما با مؤلفان چگونه است؟ حق تألیفی است یا میخرید؟ حق تألیف کتاب کودک چند درصد است ؟
همه جور هست. بعضی وقتها مثل جنابعالی، مجانی میدهید یا مثلاً آقای مهاجرانی، مجانی میدهند. از شوخی که بگذریم، بعضیها درصد میگیرند. این دیگر به هنر و مدیریت یک مؤسسه بستگی دارد. بعضی نویسندهها، حاضر نیستند 15 درصد دیگران را بپذیرند، ولی 5 درصد ما را قبول میکنند.
ما شنیدیم که تعامل خوبی با نویسندگان، تصویرگران و … دارید. اگر روند این تعامل خوب را توضیح دهید، ممنون میشویم.
این مسئله روند ندارد. رفاقت و دوستی است. صادقانه عرض میکنم. مؤلفان اغلب شکننده هستند و روحیه لطیفی دارند و خیلی از آنها هم تنها منبع درآمدشان نویسندگی است. ولی ما ناشران چه بخواهیم، چه نخواهیم، یه بخشی از کارمان اقتصادی است. برایتان مثال زدم؛ مثلاً یک چک 50 میلیونیتان برگشت خورده و حالتان گرفته است. در همین حال، مؤلفت وارد میشود و اگر نتوانی خودت را تغییر دهی و روحیه فرهنگی داشته باشی، شکست خواهی خورد. این تعاملاتی است که باید با آن کنار بیایی. مثلاً تصویرگری که تصویری را میکشد 50 هزار تومان، یا تصویرگری که میگوید 500 هزار تومان، باید یک جوری با آنها تعامل کنی. مؤلف هم به همین شیوه است. اصلاً باید دید که مؤلف چه کسی است. یا ناشر چه کسی است. اینها باید شفاف باشد که به چه کسی میگوییم مؤلف.
در صحبتهایتان گفتید که کتابفروشان بزرگ، کتابهای شما را دارند و میفروشند. شما چه کتابفروشیای را با چه ملاکی، معتبر و قابلاعتنا میدانید که کتابهایتان را برای توزیع به آنها بدهید ؟ این کتابفروشیها، چه ویژگیهایی باید داشته باشند؟
مسئله کتاب کودک و نوجوان، مسئله جدیدی در 10 سال اخیر است که در چند سال اخیر، رونق بهتری پیدا کرده است. ما جایی را کتابفروشی میگوییم که 90 درصد فضای آن، کتابفروشی باشد. نوشتافزارفروش یا اسباببازیفروشی که بخشی از فضای خود را به کتابهای کودک اختصاص داده است، کتابفروش نیست و این شیوه، برای دهه 60 و قبل از انقلاب است. ولی الان یک فضای استاندارد، دیگر نباید کمتر از 100 متر باشد. 90 درصد فضا هم باید به کتاب اختصاص داده شده باشد. 10 درصد دیگر، باید لوازمی همچون مداد شمعی، مداد رنگی، کاغذ کادو یا چیزهایی باشد که مرتبط با کتاب کودک است. این کتابفروشیها معمولاً موفق هستند و ما معمولاً این جور جاها را به عنوان یک فروشگاه میپذیریم و با آنها کار میکنیم. مثلاً در تهران، 7-8 نفر هستند که به طور جدی، سالها با ما کار میکنند و ما دوست داریم که کارهای جزئی هم از همانها تغذیه بشود؛ زیرا من مثلاً در کتابفروشی جدیدی که تأسیس میشود، میروم و میبینم که کتابهای من را دارد و از مراکز پخش گرفتهاند. من هم کتابفروشیهای جزء را به مراکز پخش معرفی میکنم.
آیا شما در توزیع کتابهایتان، سیستم مویرگی ندارید؟ یعنی کتابهایتان را به مراکز نشر میسپارید؟
نه که نداشته باشیم. مثلاً خیلیها از کتابفروشی خودشان، به ویژه پنجشنبهها، از دفتر ما کتاب میخرند و میبرند.
در این سی سالی که شما تجربه کار کودک دارید، گرافیک و تصویرگری را در ایران نسبت به کارهای جهانی چگونه میبینید؟ آیا کارهای ما، با کارهای جهانی، قابل رقابت هست یا نه؟
تصویرگری ما از سال 70 آغاز شده است. خیلی از ایرانیهای مقیم، حتی برای ناشران خارجی کار میکنند و در ایران، ما حرف برای گفتن خیلی داریم. ولی با گستردگیای که اتفاق افتاده و فارغالتحصیلهای دانشگاههای ما، دیگر جذب تصویرگر و گرافیست، سخت شده و نیازمند مدیر هنری است که دقت کند و بتواند افراد را بشناسد.
برای اینکه اقتصاد یک نشر بچرخد، اگر توصیهای دارید بفرمایید.
یک دورهای جوانها میآمدند و با مدرک تحصیلی خود، مجوز نشر میگرفتند. این جوانها بعد از اینکه پروانه نشر میگیرند، فکر میکنند که قلهای را فتح کردهاند و ناشر شدهاند. این جوان، مثلاً 20 میلیون تومان سرمایه دارد. با خودش میگوید با این پول، مثلاً 5 کتاب چاپ میکنم و میفروشم. بعد میگوید خوب برای فروش این کتابها، بروم یک دفتر 40 متری هم اجاره کنم. اینها همه شکست است. یعنی از اول شکست را خودش انتخاب کرده است. ولی ناشران اوایل انقلاب یا حتی قبل از انقلاب، خورجین موتورشان، دفتر کارشان بود. یا فقط یک آدرس صندوق پستی میزدند. من یکی از دوستانم که مستأجر بود، میگفت: «دور اتاقم کتابها را چیدهام. اتاقم 3×4 است و محلی از اتاقم را گذاشتهام برای کارم، که در واقع همان اتاق، انبارم هم هست».
در واقع من نمیدانم منظور از سؤال در اینجا چیست؟ ولی مثلاً اگر جوانی یک پروانه نشر گرفت و مثلاً 50 تومان پول داشت و خواست ناشر بشود، نه باید دفتر بگیرد، نه باید کاری بکند، نه باید دو کتابی چاپ کند که تست کند. بلکه این جوانها باید با هم جمع بشوند، 10-20 تا بشوند، و گروهی یک شرکت به ثبت برسانند و یک کتابفروشی پررونقی بزنند که اقتصاد روزانهشان بچرخد و بعد در دل آن، بروند کتاب چاپ کنند. من خودم به این شیوه شروع کردم. بزرگترین مشکل جامعه ما، پول را از دست مردم گرفتن است.
مردم ما کجا راحت پول خرج میکنند: سوپرمارکت محله که راحت میروند هر چه میخواهند میخرند. آن مغازهدار هم تمام اجناسش را با چک 6 ماهه خریده است. ممکن است برخی اجناسش مانند لبنیات، نقدی باشد، ولی اغلب جنسهایش را 6 ماه، 8 ماه یا 9 ماه چک داده است و با پول مردم هم بازی میکند. ولی ما میرویم نقد خرید میکنیم. ولی در حوزه کتاب، این نیست. در نتیجه حوزه نشر، واقعاً صبر عیوبی، و حوصله و آرامش میخواهد.
مثلاً آن چیزی که اغلب تصویرگرهای ما یا مترجمهای ما یا … تصور میکنند، جامعه ما آن را نمیپسندد و پس میزند. اگر جامعه را نشناسید، نمیتوانید کتاب مناسب تولید کنید.
شما عدم نقدینگی را تا چه اندازه مشکل نشر میدانید؟
اگر نقدینگی وجود نداشته باشد، نشر معنایی ندارد. کارمندان ،حقوق خود را میخواهند. باید پول آب و برق را پرداخت کرد. الان همه چیز را باید نقد خرید. نشر اساساً 4 سرمایه واحد لازم دارد. یعنی اگر سرمایه تولید یک کتاب را 1 میلیون تومان در نظر بگیرید، اگر 4 میلیون تومان نداشته باشید، نمیتوانید کار کنید. 1 میلیون تومان برای کتابهایی است که در انبار وجود دارد، 1 میلیون تومان چکهای در حال وصول است، 1 میلیون تومان چکهایی است که در دستان شماست، ولی سررسید آن نرسیده است. یک سرمایه هم برای مواد اولیه است که اگر سرمایه نداشته باشید، نمیتوانید کار کنید. کاغذ را که نمیتوان لحظهای خرید. باید مثلاً برای 6 ماه، کاغذ داشته باشید تا تولید کنید.
چهار سرمایه را یک بار دیگر بیان کنید.
- مواد اولیه: یک ناشر مثلاً 100 عنوان کتاب دارد. این ناشر اگر بخواهد زندگی کند، برای تولید این 100 عنوان کتاب، یک سرمایهای لازم دارد. این ناشر، باید مواد اولیه تولید این کتابها را که قرار است مثلاً 6 ماه دیگر چاپ شود، از همین الان داشته باشد. این میشود پشتوانه و امنیت کار. مثلاً شما آیا برای زندگی روزمرهتان میروید نیم کیلو برنج میخرید، یا 20 کیلو میخرید تا یک ماه داشته باشید؟ طبیعتا کتاب هم مثل همین مثال است. من حداقل مواد اولیه تولید کتاب را یک ساله در نظر میگیرم. ولی شما حداقل باید 6 ماهه در نظر بگیرید.
- کتابهای تولید شده در انبار.
- کتابهایی که فروختهاید و در حال جمع کردن مبالغش هستید.
- یک سرمایه هم مبالغی است که گرفتهاید ولی سررسیدش نرسیده و مثلاً برای 9 ماه دیگر است تا وصول شود.
اگر چکهای برگشتی را هم بخواهید حساب کنید، میشود 5 سرمایه. از زمانی که کتاب را شما تولید می کنید تا زمانی که پول شما را میدهند، یک سال طول میکشد. اما نویسنده پولش را نقد میخواهد، تصویرگر نقد میخواهد یا حتی تصویرگر پول پیش میخواهد تا کار کند. اگر از نویسندهای خرید قطعی کرده باشید، باید مبلغ را درجا پرداخت کنید. مدیریت همه اینها، بدون داشتن آن 4 سرمایه ، امکان ندارد.
سیر تولید کودک و نوجوان ما در این نیم قرنی که شما خودتان حضور داشتید، بیشتر متمرکز بر چه مسائلی بوده است؟ مسائل مذهبی، علمی یا داستانی و توهمی بوده است؟ به نظر شما بعد از این، کودک و نوجوان ما، سیر فکریاش چه میشود؟
دهه 50 را یک توضیحی میدهم. مثلاً سال 50-60 یا 50-57 که انقلاب شد. در این هفت سال، کتابهای نوجوان، معمولش کتاب قصههای خوب برای بچههای خوب، برای مرحوم آذر یزدی بود. این تیپ کتابها را ما قبل از انقلاب داشتیم. خیلی ناشرها در قم و تهران بودند. ولی در مورد کتابهای خردسال و کودک، مثلاً انتشارات امیر کبیر یک کتابهای طلایی داشت که خیلی استقبال میشد. خاصیت این کتابها این بود که رنگ جلدش طلایی بود؛ وگرنه همان شنل قرمزی و ترجمه این جور کتابها بود. یکی سری ناشرها هم که 5-6 نفر بودند و نمیخواهم نام ببرم، فقط ترجمه چاپ میکردند. قبل از انقلاب، من چیزی برای گروه سنی کودک و خردسال حضور ذهن ندارم. بعد از انقلاب هم مثلاً انتشارات مدرسه تأسیس شد، انتشارات سروش قبل از انقلاب بود و بعد از انقلاب هم به کار خودش ادامه داد. انتشارات منادی تربیت بود، ولی تمام آنها از آن روز اول تا به امروز، مزاحم بخش خصوصی بودهاند. آن چیزی که من تولید میکردم، آنها هم تولید میکردند. نرفتند وقت بگذارند چیزی را تولید کنند که ما توانایی تولیدش را نداریم و آنها بروند تولید کنند.
الان نوه من 2 ساله است. یک کتاب از خارج آورده بودم، که خیلی بزرگ بود. در صفحات این کتاب، عکس حیوان و جانوارن بود. نوه من از یک سالگی تا به الان، این کتاب را باز میکند و مینشیند وسط آن و میگوید این چیه؟ این چیه؟ این چیه؟ حالا شما امتحان کنید. بروید یکی از کتابهایی که در بازار هست بخرید و بچه 1 سال به بالا را بگذارید بنشیند که آن بچه هم مرتب سؤال میکند این چیه؟
مثلاً ما برای اولین بار چاپ کردیم که چگونه لباسهای خودم را میپوشم. چگونه دستشویی میروم؟ و از این گونه مسائل. این کتابها از سال 68 یا 69 شروع شد تا 10 سال. 10 سال طول کشید که ما اینها را به 300 عنوان رساندیم. و تیراژهای 15 تا 20 تا 30 هزار تا چاپ کردیم. مثلاً من کتابی دارم که در آن زمان، 500.000 جلد فروش رفت. ولی الان سالی 2-3 هزار تا هم فروش نمیرود؛ چون 100 نفر دیگر از رویش زدهاند. اخیرا ناشران در سالهای اخیر، در حال تألیف هستند و از اصولی که بلد هستند، استفاده میکنند. من خدمت به کودکان در دهه اخیر در حوزه دین را مبارک میبینم. خیلی توجه شده است به این مسائل و ما یک روزی نیازمند ترجمه بودیم که من هم خودم این کارها را میکردم. ولی امروز به خودم اجازه نمیدهم به دنبال چنین کاری بروم. وقتی میتوانیم بنویسیم، میگویم بنویسید.
بیشتر پرسش و پاسخهای بچههای ما برای دهه 80 است. یا دهه 75-85 است؛ مثلاً از سال 85 تاکنون، دیگر پرسش و پاسخ از بین رفته است. کتابی که در آن سالها چاپ کردیم و 40.000 تا فروخت، الان دیگر فروش نمیرود. این نشان از عقب ماندن شرایط زمانی است. کتابهای ناشران قم را در 7-8 سال اخیر، خیلی رو به جلو میبینم. مثلاً یک نقدی که من دارم، این است که اغلب ناشران قمی، به یک مؤسسه مراجعه میکنند و تمام تصویرگریها را یک مؤسسه انجام داده است. این کار را نکنید. بیایید به جوانها میدان بدهید. فلان مؤسسه مثلاً کتاب 20 ناشر را تصویرگری میکند و نامش را با افتخار در شناسنامه کتاب میزند. این میشود تولید ماشینی. کتاب کودک که تولیدش ماشینی نیست. اینها شدهاند مثل کارخانهای که سالی 100.000 تا پژو 206 تولید میکند. یکی از ایرادهای ناشران قم، همین بخش است. همه به یک مؤسسه مراجعه میکنند و آن هم کلیشهای شده است.
پس شما این حرف را که برخی میگویند کتاب کودک دینی، مورد اقبال قرار نمیگیرد، قبول ندارید؟
اگر مثلاً در یک سال، 5 ناشر بیایند زندگینامه فاطمه زهرا (س) را چاپ کنند، معلوم است که مورد اقبال قرار نمیگیرد. یک ناشر میتواند فرازهای دیگری از زندگی ایشان را کار کند. آیا در مورد ائمه معصومین(ع) فقط یک کتاب 20 صفحهای در مورد حضرت زهرا (س) میتوان تولید کرد؟ صدها کتاب میتوان با مدلهای دیگر تولید کرد.
مشکلات شروع کار در زمینه کار نشر و کتاب چیست؟
من توصیه میکنم سعی کنید با کتابفروشی به نشر برسید. هرگز از نشر به کتابفروشی نرسید. وقتی که از کتابفروشی به نشر رسیدید، خیلی از مشکلات از دوشتان برداشته میشود. مشکلاتی که هست شامل انتخاب سوژه، چه نوع کتابی تولید کردن، تغییر تحولات در مجوزهای مربوطه از سوی وزارت ارشاد و … . مثلاً خیلیها فکر میکنند همین که برای چاپ کتابی از ارشاد مجوز گرفتند، دیگر همه چیز حل است. در صورتی که یک فرد به راحتی میتواند برود دادگاه، از شما شکایت کند و شما را محاکمه کند. اصلاً توجه نمیکنند که شما از ارشاد مجوز دارید یا نه. این مسئله مشکل کوچکی نیست. این تیپ مسائل بسیار زیاد است.
ممکن است یک نفر با یک گروه تلگرامی، چنان ضربهای به یک ناشر با سالها تجربه بزند، که بلند شدن برایش بسیار سخت باشد. در نتیجه حوزه فرهنگ، بسیار سخت است. مثلاً در یک عمل جراحی، اگر یک دکتری یک اشتباهی انجام دهد، ممکن است مرگ در پی داشته باشد. ولی اگر آبروی یک فرد را که اعتباری در جامعه دارد، مثلاً با یک سری کارها و گروههای تلگرامی از بین ببرند و به توانایی که دارید، حمله کنند و ضربه بزنند، واقعاً جبرانناپذیر است. در نتیجه در حوزه نشر کودک و نوجوان، از این اتفاقات میافتد.
یک روز من مرحوم عبدالرحیم جعفری را حدوداً 15 سال پیش در جایی دیدم؛ ایشان گفت: «چه خبر و …؟». من قبل از انقلاب هم نزد ایشان میرفتم و کتاب میخریدم و با ایشان ارتباط داشتم. کمی با ایشان درددل کردم و ایشان خندید و گفت: «میدانی چرا میخندم؟». گفتم: «چرا؟». گفت: «میخواهی قدیانی بشوی و این دردها را هم نکشی؟». این جوابی بود که من از ایشان گرفتم. در نتیجه اگر میخواهی ناشر موفقی بشوید، باید سختیهای زیادی را بگذرانید.
آیا در سالهای فعالیت خود به نقطه ورشکستگی رسیدهاید؟ یا شده است که کتابهایتان را ببرند و پولتان را ندهند؟ یا از این جور مشکلات فنی که گاهی ناشران را زمینگیر میکند؟
معمولاً انسانهای محتاط یا انسانهای موفق، که من موفق نیستم و همیشه هم میگویم، نگویید که قدیانی موفق است. برای اینکه من اصلاً موفق اقتصادی نیستم. من هیچی ندارم. من صادقانه بگویم خانهای که 300 متر است و سالها در آن زندگی میکنم، امروز یک زمین کلنگی در منطقه شهید عراقی است. دیدم که 4-5 تومان پولش است. رفتم یک آپارتمان خریدم 1.200 و میخواهم آن خانه کلنگی را بفروشم و وارد نشرم بکنم. واقعاً این کارها را ملانصرالدین انجام میدهد. اشتباه نکنید، من آدم موفق اقتصادی نیستم. من شغلم را دوست دارم و زندگیام در نشرم است.
یکی از آرزوهای من این بوده است که وقتی نمیتوانید 30 میلیارد تومان یک مغازه بخرید، و 200 متر کتابفروشی کنید، بروید 2 میلیارد تومان یک خانه بخرید، آن را کتابفروشی کنید. الان این مسئله در شورای شهر تهران مصوب شده کار نشر فقط علاقه و عشق است و موفقیت فقط مادیات نیست. یکی از روحانیون معظم برای من تعریف میکرد، البته نه برای من، بلکه دو تا روحانی با هم بحث میکردند و من هم نشسته بودم و حرفهایشان را میشنیدم. یکی میگفت من موفقیت یک روحانی را مثلاً این گونه میبینم و آن یکی میگفت من موفقیت یک روحانی را این گونه میبینم که یک روزی میرسد که محاسنت سفید شده و میبینی 90 سال داری و حاصل عمرت چیست، این است که 5 تا دانشجو تربیت کردهای. در 5 دانشجویی که مثلاً او تربیت کرده، اگر کسی مثل شهید مطهری در بیاید، موفق است و به جامعه خدمت کرده است.
من در نشر، خودم را موفق میدانم؛ ولی در مسائل اقتصادی، هیچ ادعایی ندارم و موفق هم نبودم. چون در کتاب کودک، پول در نمیآید. اگر پول میخواهید، وارد حوزه نشر کودک نشوید و بروید در حوزه کتابهای دانشگاهی و جاهای دیگر.
پرتیراژترین کتابتان چه کتابی است و چه تیراژی داشته است؟
اینها فراز و نشیبهای زمانی داشته است. مثلاً یک کتاب را 100.000 تا فروختم. این دلیل نمیشود. زیرا در آن شرایط زمانی، آن کتاب تک بود و خوب فروخت. یا مثلاً کتاب تنتن سندباد آقای محمد کیانی را من حدود 27 سال قبل چاپ کردم. ایشان کتاب را برده بود کانون، آنان چاپ نکرده بودند، آورد پیش من. بعد گفتند نقد تنتن است. کارشناسان ما خواندند و خوششان آمد و ما هم چاپ کردیم. بعد چند بار تیراژ 15.000 تایی چاپ کردیم. بعد یواش یواش به چاپ یازدهم رسیده بود که جمع چاپش هم شده بود 40.000 تا.
متنی هم که پارسال از سوی مقام معظم رهبری بر کتاب تن تن و سندباد نوشته و رونمایی شد، در یک سال گذشته، حداقل 60.000 جلد فروخت. این را هم که فروختیم، قیمتش را آنقدر پایین نگه داشتیم، که قاچاقچیها نتوانند از رویش بزنند. این یکی از کارهایی است که ناشر باید مواظب باشد که اگر یک کارش موفق شد، هم باید در جامعه حضور داشته باشد و هم نباید قیمتش را بالا ببرد. وگرنه فوراً از رویش میزنند.
بهترین راه تبلیغ کتاب را چه راهی میدانید؟
اگر دقت کرده باشید، تیراژهای کتابهای من هست 1.100 تا، 2.200 تا 3.300 تا، . این ده درصد بیشتری که میبینید، شامل حقالتألیف نمیشود. این شیوهای است که تقریباً 30 سال است من دارم پیاده میکنم، ولی مثلاً ناشری کتابی را چاپ میکند 10.000 تا بعد حق التألیف شما را هم میدهد 10.000 تا ولی یکی ممکن است 10.200 تا چاپ کند. وقتی 10.200 تا چاپ کرد، یعنی 10.080 تا گیرش میآید. کمتر توجه میکنند که آن 80 تا دانه هم باید حق التألیف را داد. ولی وقتی قرارداد بستی با مؤلف، که 1.100 تا و بعد میری 1.100 تا چاپ میکنی، بعد 10.80 کتاب گیرش میآید بعد چون 80 تا حق التألیف ندادهای، 100 یا 50 تومن در چاپ کمتر گیرت آمده است دیگر، به خاطر خرابی و این مسائل، بعد از این کتاب برای تبلیغ به نویسندهها، تصویرگرها، رسانهها میدهی. من معمولاً اعتقاد به دادن کتاب به رسانهها و روزنامه ها دارم و تا به حال یک ریال هم برای تبلیغات ندادهام به غیر از شبکه 4 که سال گذشته چند میلیون تومان دادم. خیلی ها میآیند تا از ما تبلیغات بگیرند، من میگویم من پول برای تبلیغات نمیدهم و اگر میخواهید بروید مجانی تبلیغ کنید.
چه کسانی کتابهای شما را کارشناسی میکنند؟ کتابی که میآید آیا اول ابتدا خودتان میبینید یا نه؟ آی شما خودتان حق وتو هم دارید؟
اصلاً حرف اول و آخر خودم هستم. مثلاً نویسنده ای که اثری را به ما میدهد، میبرد بخش فرهنگی به مسئولش میدهد و مسئول مربوطه اثر آن نویسنده را اصلاً قبول نمیکند. اول باید اثبات شود که طرف نویسنده است. هر کس خودش را نویسنده میداند. در نتیجه بعد از اینکه طرف را شناخت، اثرش را میپذیرد. بعد از آن ما کارمندی داریم که به عنوان بررس اولیه است که یک نگاهی میکند و میخواند و مثلاً ده درصد حجم را برای من خلاصه میکند. اگر کتاب کودک 40 صفحهای است، در 4 صفحه مینویسد. اگر رمان 200 صفحهای است، 20 صفحه مینویسد. این را من میخوانم. بعد تصمیم میگیرم که بپذیرم یا نپذیرم. وقتی که پذیرفتم، دیگر از دست من خارج است. میره در شورای بررسی که اگر قبول شد، چاپ میشود و اگر رد شد، رد میشود. یعنی تا زمانی که شورا نگوید چاپ کن، چاپ نمیکنم. ولی من اگر قبول نکنم، شورا نمیرود. من باید اول بپذیرم تا به شورا برود.
شما در نمایشگاههای بینالمللی هم شرکت داشتهاید یا نه؟ تفاوت نمایشگاههای ایران و خارج را در چه میبینید؟
نمایشگاههای بینالمللی جهانی، با ایران، باید با نگاههای مختلفی بررسی کرد و باید دید آن نمایشگاه، هدفش چه بوده است؟ نمایشگاه بینالمللی کشور ما، 29 سال قبل برای اولین بار، من با 10 کتاب، یک غرفه 9 متری داشتم. من از اولین نمایشگاه تا به امروز حضور داشتهام. از نمایشگاه سوم یا چهارم به بعد، به کمک آقای بهمنپور، نشر نظر، که آن سالها مسئول کودک وزارت ارشاد بود، سالن کودک و نوجوان تفکیک شد و یک سالن مستقل برای خودش داشت. اون موقع من حدود 50-60 عدد کتاب داشتم و با یک غرفه 15 متری شرکت میکردم. در داخل کشور ما، به دلیل نبود ویترین و بزرگ بودن و گستردگی کشور ما، و نبود ویترینهای اساسی حتی در خود تهران، باعث شده که یک رونق ده روزهای نمایشگاه کتاب برای خودش داشته باشد، و بقیه سال، سکوت است و آن رونق را ندارد.
ولی اگر بخواهیم با دنیا مقایسه کنیم، مثلاً ژاپن، من شنیدهام کتابفروشیهایی با فضای همین سالن، شنیدهام که 3.000 تا وجود دارد. حداقل تعدادی را خودم رفتم و از نزدیک دیدم. کتابفروشیهای دارد که کتابهای دستهدوم خرید و فروش میکنند. در نتیجه در چنین جایی، نمایشگاه کتاب، یک سالن کوچک در کنار نمایشگاههای دیگر است، وگرنه نمایشگاه کتاب ژاپن اصلاً معنی ندارد. و چیزی برای گفتن ندارد، چون کتابفرشیهایش غنی است. یا مثلاً نمایشگاه چین، یکی شانگهای دارد و یکی هم پکن. شانگهای فقط برای کودک است و دیگری عمومی است. آنجا هم که میروی میبینی نمایشگاه کتاب بسیار کوچک و در کنار چیزهای دیگر است و حرفی برای گفتن ندارد. بعد مثلاً نمایشگاه دوبی، ابوظبی، که پدیده 7-8 سال اخیر است. میبینی که فروش هم دارند و موفق هم هستند و چند کتاب فروشی بزرگ هم در کشورشان شکل گرفته که در قدیم وجود نداشته است. یا مثلاً نمایشگاه ترکیه را که میبینی، اینکه چند نمایشگاه دارد، نمیدانم، یک جایی را رفتم که در یک کوچه که آدم را به یاد بازار بین الحرمین خودمان میاندازد، میبینی که مغازهها کتابهایشان را جلوی مغازههایشان گذاشتهاند. یا مثلاً بولونیا در ایتالیا، نمایشگاه کودک، محل خرید کوپیرایت است و این بولونیای 65 ساله، حداقل رونق 25 سال قبل را که من میشناسم، که برای اولین بار سال 71 رفتم و برای 25 سال قبل است، واقعاً افت کرده است و امروز هم رونق آن روز را ندارد و حتی خود جناب سبحانی نسب هم 7-8 سال قبل رفتهاند، میبینند که به عینه رونق 7-8 سال قبل را امروز ندارد. یا مثلاً نمایشگاه فرانکفورت که در اوجش است و محل کوپیرایت است، میبینی که این نمایشگاه هم در 7-8 سال قبل افت کرده است و این دیگر مثل قبل نیست. این افت کردنها به دلیل اینکه کتاب زخمی شده یا کتاب ضربه دیده، به اون معنا من نمیتوانم بپذیرم. ایجاد فروشگاههای کتاب، فروشگاههای زنجیرهای و این جور مسائل به وجود آمده است.
من صادقانه بگویم، مثلاً ناشری که 100 عنوان کتاب دارد، من خودم فرض یک بار این کار را کردهام و در یک شهرستانی با خانواده رفته بودم مسافرت، بعد رفتیم یک پاساژی که تازه ساخته بودند و بچهها و خانم رفتند سراغ لباس و کفش و ورزشی و … . من رفتم یک سوپرمارکت بزرگی که چرخ دستی زیاد داشت و 2000-3000 متر جا بود و خیلی لذت بردم که در پاساژ به این بزرگی یک نفر سوپرمارکت بزرگی زده و در فروشگاه گشتم و جمعه عصر ساعت 7 بعدازظهر بود، دیدم در این فروشگاه، همه چیز دارد، ولی کتاب اینجا نیست، چرا اینجا کتاب، جایگاه ندارد؟ بعد از صندوقدار پرسیدم، مدیر اینجا کجاست؟ رفتم پیش مدیر، مسئول دفتر گفت چی کار داری؟ گفتم میخواهم مدیر را ببینم. بعد هر چه گفتم، گفت نمیشود، بعد گفتم اصلاً من شکایت دارم. و صندوقدار با من بد رفتار کرده و من میخواهم مدیرتان را ببینم. رفت به مدیر گفت و مدیر گفت بگو بیاید داخل. رفتم تو و گفتم: معذرت میخواهم من یک جمله دروغی گفتم، نه خریدی کردم و نه شکایتی دارم. این کارمندتان من را راه نمیداد و من را وادار کرد که بگویم شکایت دارم. این هم کارت من. من یک ناشرم. بعد خندهاش گرفت، یک جوان 40 سالهای بود، نشست با من حدود 2 ساعت با هم بحث کردیم، اون گفت، من گفتم. اون گفت من گفتم، حاصلش این شد که یک ویترین 40 متری در بیش از 7 سال است که من آنجا دارم، سالی 20 میلیون 30 میلیون به من میدهد. این یک کار، هنر خودم بود. من این را میگویم که وقتی با خانواده میروید یک جا بگردید، بگذار آنها بروند در بازار دنبال خرید جورابهایشان و اسباببازی بچهها و شما هم بروید، به شغل خودتان توجه کنید.
از اینکه دعوت ما را برای این مصاحبه پذیرفتید، متشکرم.